دیگر جا نیست!قلبت پر از اندوه است.
آسمان های تو آبی رنگی گرمایش را از دست داده است.
زیر آسمانی بی رنگ و بی جلا زندگی می کنی...
بر زمین تو ...باران چهره ی عشق هایت را پر آبله می کند.
پرندگانت همه مرده اند...در صحرایی بی سایه و بی پرنده زندگی می کنی!
آنجا که هر گیاه در انتظار سرود مرغی خاکستر می شود.
دیگر جا نیست...قلبت پر از اندوه است.
خدایان همه آسمان هایت بر خاک افتاده اند!
چون کودکی بی پناه و تنها مانده ای...از وحشت می خندی و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
این است انسانی که از خود ساخته ای!
از انسانی که من دوست می داشتم ...که من دوست می دارم.
دوشادوش زندگی در همه نبردها جنگیده بودی؟؟؟
نفرین خدایان در تو کارگر نبود و اکنون ناتوان و سرد مرا در برابر تنهایی به زانو در می آوری.
آیا تو جلوه ی روشنی از تقدیر مصنوع انسان های قرن مایی؟
انسان هایی که من دوست می داشتم ...که من دوست می دارم؟
دیگر جا نیست...قلبت پر از اندوه است.
می ترسی_به تو بگویم_تو از زندگی می ترسی...
از مرگ بیش از زندگی...از عشق بیش از هر دو می ترسی!!!
به تاریکی نکاه می کنی...از وحشت می لرزی و مرا در کنار خود از یاد می بری...
|